من، داود رشيدي بچه خيابان ري کوچه آبشار...
تاریخ انتشار: ۲۵ تیر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۰۴۱۵۲۱
خبرگزاري آريا - روزنامه شهروند - رضا نامجو: شما را نميدانم اما براي من، روشنترين و قديميترين تصويري که از ميان سريالهاي «داود رشيدي» در ذهن مانده، نقش او در سريال تلويزيوني «عطر گل ياس» است؛ شايد به دليل فضاي خاصي که آن سريال داشت. فضايي جديد (نسبت به سالهاي آخر دهه ١٣٦٠) که در ميانه، با يادآوري خاطراتي به سالهاي خيلي قبل پرتت ميکرد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
بعدها، فيلمهايي از او، که کارهاي قبل از انقلابش است، را هم ديدم. فيلمي مثل «فرار از تله» يا «کندو» و شايد به اين دليل که قبل از انقلاب بازي شدهاند، ارزشهاي سينماييشان چندان ديده نشده است، بهويژه فيلم «کندو».
داود رشيدي که حالا با پيشوند «مرحوم» بايد از او ياد کنيم، شايد از پرکارترين هنرپيشهها و بازيگران سينما، تئاتر و تلويزيون باشد. مردي که در تمامي مقاطع اين چندسال هميشه در قاب تلويزيون ديده شد. سالها پيش در مستند «پرواز قرن» ايفاي نقش کرد. مستندي که به مناسبت دهه فجر ساخته شد و تيمي از ايران راهي فرانسه شدند تا آن مهماندار که در پرواز معروف به پرواز انقلاب (هواپيمايي اير فرانس) امام (ره) را از پلکان هواپيما پايين آورد، پيدا کنند. در آن فيلم مستند داود رشيدي نشان داد چقدر به زبان فرانسه مسلط است. زباني نسبتا سخت که خود فرانسويها ميگويند: ما آنقدر تند صحبت ميکنيم که خودمان هم نميدانيم چه ميگوييم. (ديالوگ فيلم «بهشت است غرب»؛ ساخته کاستا گاواراس)
از داود رشيدي طي سالهاي حضورش، تا آنجا که اطلاعات ما دست ميدهد؛ ٤٠فيلم سينمايي، ٥٢کار تلويزيوني (سريال تلهفيلم، تلهتئاتر، راوي) ٣تئاتر، ٣ تهيهکنندگي، يک کتاب و يک مستند باقي مانده است.
خوب يادم هست تابستان بود که به قول خانم برومند، همسر داود رشيدي قرار ملاقاتي با او تنظيم شد. قرار بود با او بنشينيم و از کارهايش در عالم سينما و تئاتر صحبت کنيم. ٢٤تير بود. ملاقات بايد در دفتر آقاي رشيدي واقع در خيابان سهروردي تهران، انجام ميشد. ساعت حدود ١٠در محل دفتر حاضر شديم، اما گويا آقاي رشيدي که قرار بود با خانم برومند در اين گفتوگو حاضر شوند، کمي ديرتر از موعد ميآمدند. «علي دهکردي» هم در دفتر بود. خانم منشي که از تأخير آقاي رشيدي اطلاع داشت، ميگفت: «حالا که قرار است کمي منتظر بمانيد، بد نيست به ليست کارهاي آقاي رشيدي هم نگاهي بيندازيد». منشي که خيلي سرحال بهنظر نميرسيد، با جديتي که معمولا در اين نوع ديدارها انتظار نميرود، چند برگ A٤ به ما داد که در آن سياهه کارهاي «داود رشيدي» به چشم ميخورد.
دفتر رشيدي کمي قديمي و کمي سنتي بهنظر ميرسيد. در و ديوارش پر بود از پوسترهاي کارهايي که آقاي رشيدي در آن حضور داشته است. در محيط ميشد چيزهايي ديد که خبر از تعلق او به «سنت» ميداد. حتي استکانهايي که در آن چاي آورده بودند. انتظار کمتر از يک ساعت طول کشيد. آقاي رشيدي همراه خانم برومند آمدند.
رشيدي از گذشتهها ميگفت. از اينکه زندگي چطور گذشته است. در رواياتي که او از رويدادها داشت، موضوعي عجيب نهفته بود. حافظه قديم او، مثل ساعت کار ميکرد. چنان از جزييات ماجرا ميگفت که هيچ کموکاستي ديده نميشد، اما وقتي به موضوعات اخير ميرسيد، خانم برومند به کمکش ميآمد. بهويژه آنجا که صحبت از مختارنامه شد، عملا هيچ به ياد نداشت. احساساتش آنقدر بيغش بود که به او غبطه ميخوردم. از برخي امور که حرف ميزد، چشمانش نمناک ميشد. گاهي هم موضوعات کميک تعريف ميکرد و «قاه قاه» ميخنديد، مثل همان خندههاي معروفش. از دو نفر خيلي خوب ياد ميکرد. علي حاتمي و پرويز فنيزاده. آدمهايي که سالهاست از بين ما رفتهاند. بهويژه وقتي از مرحوم فنيزاده حرف ميزد بارها گفت: حيف شد؛ خيلي حيف شد.
در آنچه روي داد، خانم برومند نقش اصلي را بازي کرد. هم در هماهنگکردن برنامه مصاحبه و هم در حين گفتوگو که هر جا، آقاي رشيدي در خاطراتش نکتهاي را از ياد ميبرد يا مواردي مانند بازي در سريال مختارنامه که اصلا در ياد نداشت را صحيح يا دوبارهخواني ميکرد. احترام خانم ميگفت: زندگي با داود براي من خوب و شيرين است که البته مثل همه زندگيها فرازوفرود و سختي هم داشته است. مثلا برخي از کارهاي تاريخي بود که وقتي داود در آنها نقش داشت براي ما سخت بود. گاهي اوقات با هم سر بعضي کارها حاضر ميشديم، اما زمانهايي هم بود که وقتي فيلمبرداري شروع ميشد، تا يک ماه او را نميديديم و اينطور مواقع خيلي سخت بود.
مصاحبه با داود رشيدي، چند ساعتي طول کشيد. چندساعتي که هنوز فرصتي پيش نيامده تا بهطور کامل منتشر شود. هيچوقت فضاي کافي در جريدهاي وجود نداشت تا بتوانيم آن را بهطور کامل منتشر کنيم و گويا تقدير هم بر اين قرار گرفته که آن را در مناسبت سالگرد تولد او منتشر کنيم:
بيايد براي شروع از فيلم فرار از تله آغاز کنيم. فيلمي که نخستين کار سينمايي شما بود. در اين فيلم نقش مردي را داشتيد که دزد است. مردي که ريشه در يکي از عشاير دارد. آن سکانس از فيلم که همراه بهروز وثوقي به تماشاي يکي از برنامههاي سنتي عشاير عرب ميرويد، هنوز در يادم هست. بسيار تاثيرگذار بود بهويژه ديالوگي که بين شما و وثوقي ردوبدل ميشود و درباره سنتهاي عشيرهاي حرف ميزنيد. در زندگي معمول هم از اين دغدغهها داريد؟
بله، حتما اينطور است. البته متاسفانه آن سنتها حالا از ياد رفته و چيزهاي ديگري جايگزينش شده است. امروز ميراث فرهنگي و معنوي عشاير در کل کشور رو به نابودي است و من از اين بابت نگرانم. من به از دست رفتن سنتها خيلي اهميت ميدهم. نکتهاي که به نظر من جالب توجه است اينکه بخشي از اين ميراث معنوي گليم، گبه و جاجيم است که از گذشته دور تنها بهعنوان صنايع دستي يا وسيلهاي تزييني در بين عشاير بهشمار نميآمده، بلکه ذرهذره زندگي مردمان عشاير در تاروپود اين دست بافتههاست. اگر به مناطق ييلاق و قشلاق عشاير مراجعه کنيم، ميبينيم تا همين چندسال پيش در يک منطقه عشايرنشين صد سياهچادر بوده ولي متاسفانه امروز تعداد انگشتشماري از اين سياهچادرها و مردمان عشايري در آنجا هستند.
دليلش چيست؟ خودتان برآوردي از اين به تحليل رفتن سنتها داريد؟
خب بهطور طبيعي وقتي هرکدام از ما دغدغهاي داشته باشيم، درباره ابعادش فکر ميکنيم. به نظر من آنچه باعث از دست رفتن اين سنتها شده، ريشه در مشکلات اقتصادي و تصميمات ناآگاهانه برخي مسئولان مرتبط با عشاير دارد که باعث شده اين افراد دچار فقر و تنگدستي شوند و نتوانند احتياجهاي زندگي خود و حتي علوفه براي دامها را فراهم کنند. بهنظر من به دليل فقر زياد، بسياري از عشاير ناخواسته دام و زندگي خود را ميفروشند و درنهايت وارد جامعه شهرنشيني ميشوند. اگر بخواهيم اين موضوع را مديريت کنيم، بايد شرايطي به وجود آوريم که بشود اقتصاد عشاير را سامان داد. اگر قرار باشد وضع اقتصادي عشاير به همين شکل باشد، قطعا اتفاقي نميافتد.
وقتي در ذهنم مرور ميکنم، بهنظرم موضوع از دست رفتن سنتها، براي شما آنقدر مهم بوده که حتي در آثاري مربوط به اين حوزه هم حضور پيدا کردهايد. اثري در اين زمينه يادتان هست که دربارهاش توضيح دهيد؟
بله، اثري در اين زمينه هست که در ذهنم ثبت شده؛ يکي از آخرين تجربههايم در زمينه ميراث فرهنگي و صنايعدستي است. فيلم مستند «دست بافتههاي مادريم» را ميگويم، فيلمي که به همراه همسرم (احترام برومند) در آن به نقشآفريني پرداختم. موضوع صنايع دستي هميشه براي من ميراثي جالب، قابل افتخار و دوستداشتني بود، اما حضور در فيلم «دست بافتههاي مادريم» باعث شد به نحو ديگري در مورد اين داشتهها بينديشم.
حضور پيداکردن در اين فيلم که روايت شادي، عشق و غم زنان عشاير در تاروپود گليم، گبه و جاجيم است، علاقه و حساسيت مرا به موضع صنايعدستي دو چندان کرد، چراکه امروز ميدانم اين مردمان با چه شرايطي و در چه زيست بومي دست به خلق آثار هنري ايراني ميزنند. حضور من و احترام در فيلم «دستبافتههاي مادريم» باعث شد تا حدود زيادي به ريزهکاريهاي موجود در اين ميراث آشنايي پيدا کنم.
اما حالا ظاهرا توجه خاصي به اين داشتهها و سنتها نميشود؟
درست است اما اينها مال تغييراتي است که در طول زمان شکل گرفته است. به قول فرانسويها هر دوره علايق خود و خواست دوران خود را ميطلبد. اگر به ارتباطات خانوادگي و دوستي بين آشنايان هم نگاه کنيد، دگرگوني که از آن سخن ميگويم را درک ميکنيد. همهچيز تغيير کرده است. بخشي از اين تغيير را بايد به حساب دوره و زمانه بگذاريم. زندگي سريعتر شده و گرفتاري مردم بيشتر است. اما نکتهاي هست که نبايد آن را از ياد ببريم. نبايد از ياد ببريم دوره و زمانه تا حد خاصي مقصر هستند، اما بقيهاش تقصير ما است که دور و برمان را بيش از حد شلوغ کردهايم. درواقع انگار ريش و قيچي را به دست روزگار سپردهايم و ارتباطهايمان رنگوبوي گذشته را ندارند.
مثلا توجه به هنر فرش کمتر شده و اين موضوع بيشتر متوجه خود ما است. البته تا حدودي ميشود به ارايه کارهاي نو در زمينه صنايعدستي توجه کرد و توجه مردم و مسئولان را معطوف به اين هنرها کرد، اما بخش ديگر ماجرا اساسا زندگي شهري بهصورت نصفهونيمه است که خيلي از ما را اسير خود کرده و نميگذارد به آن طرف شهر هم نگاه کنيم. به روستا و عشاير هم نگاه کنيم.
نکته جالب درباره علاقهتان به سنت ايراني، عشاير، گبه و گليم و همه اين چيزها، آنجاست که ميدانيم شما مدت زيادي خارج از کشور زندگي کردهايد. يادم هست وقتي شما را در مستند «پرواز قرن» ديدم، همان مستندي که براي پيدا کردن مهماندار ايرفرانس به فرانسه رفته بوديد، خيلي خوب فرانسه صحبت ميکرديد...
بله! من فرانسه را به خوبي صحبت ميکنم. مثل زبان مادري. درباره آن مستند هم خب موضوعاتي هست که نميخواهم سرتان را به درد بياورم و از آن عبور ميکنم. اما درباره اينکه فرانسه را به خوبي صحبت ميکنم، دقيقا به همان دليل است که خودتان گفتيد. من سالها زيادي را در خارج از کشور زندگي کردم. دليلش را هم چند باري گفتهام و به نظر خيليها ميدانند. پدر من جزو کادر وزارت خارجه بود، ما هم به دليل ماموريت پدرم، در بروکسل به سر ميبرديم و بعدها هم به فرانسه رفتم و چند سالي در آنجا زندگي کردم.
الان که ظاهرا مدارس ايراني در خارج از کشور وجود دارد و براي فرزندان کارکنان سفارتخانهها و ديگراني که به دليل ماموريتهايي به خارج از کشور ميروند، اين موقعيت هست که در مدارس ايراني درس بخوانند، اما آن زمان اينطور نبود. براي اعضاي سفارتخانهها و خانوادههايشان اين امکان بود که در مدارس خوب درس بخوانند. براي من هم مانند فرزندان ديگر اعضاي وزارت خارجه، اين موقعيت بود که در مدرسهاي خوب درس بخوانم. يادم هست که من را در يکي از بهترين مدارس بروکسل ثبتنام کردند. آن موقع در مقطع دبيرستان درس ميخواندم.
دبيرستانمان شبانهروزي بود و ٢٤ساعته در آنجا حضور داشتيم، مگر وقتي که تعطيلات بود. هيچ يادم نميرود که شب نخست چقدر برايم سخت گذشت. معمول اين است که مدارس شبانهروزي خوابگاه دارند و دانشآموزان زندگي خوابگاهي را تجربه ميکنند. آن شب روي تختم دراز کشيده بودم و کسي را هم نميشناختم که با او صحبت کنم يا درددل.
اگر اينطور بود ميشد نشست و با بچهها از اينطرف و آنطرف گفت و نبود پدر و مادر را از ياد برد. اما من که تا آن زمان در ميان خانواده بودم و در ميان دوستان، دايم تصاويري از پدر، مادر و خواهرم جلوي چشمم بود. ياد دوستانم افتاده بودم که اگر ميبودند، چقدر خوش ميگذشت. هيچ يادم نميرود که آن شب تا صبح گريه کردم. براي اينکه کسي متوجه نشود، روي تختم دراز کشيده بودم و پتو را هم کشيدم روي سرم. آرام و بيصدا گريه ميکردم و به تنهاييام لعنت ميفرستادم.
روزهاي بعد هم همينطور گذشت. خيلي احساس تنهايي ميکردم. اما خب قرار نبود که هميشه اينطور باشد، وضع آنطور بود و من هم بايد با آن کنار ميآمدم. کمکم به اين فکر افتادم که اگر قرار است احساس تنهايي کمتري داشته باشم و دايم به فکر خانواده و دوستانم نيفتم، بايد دوستاني براي خودم پيدا کنم. از آن زمان به بعد بود که اوضاع بهتر شد. با چند نفري آشنا شدم و کمکم اوضاع طوري شد که با همه آنها صميمي شدم. همه جا با هم بوديم و آتش ميسوزانديم. مثل همه بچههاي ديگر در اين سنين. کمکم من و دوستانم شده بوديم يک گروه، نه اصلا يک باند. واقعا مثل اعضاي يک باند رفتار ميکرديم.
احتمالا آن زمان که با دوستانتان هماهنگ شده بوديد ديگر وضعتان بهتر شده بود و وقت خوشگذراندن هم فرارسيده بود؟
هاه! درست است. واقعا دوران خوبي شروع شده بود. خيلي کارها ميکرديم.
مثلا چه کارهايي؟
شما وقتي در دوران دبيرستان بوديد با دوستانتان چهکار ميکرديد؟ ما هم همان کارها را ميکرديم.
ميدانيد چرا پرسيدم؟ به اين دليل که برايم اين سوال بود و هست که تفاوت من که در ايران بزرگ شدم و درس خواندم با کسي که در اروپا درس خوانده و بزرگ شده، چيست؟ مثلا من خودم خيلي کارها در دوران دبيرستان يا در دوران دانشجويي انجام دادم که عنصر شرارت در آن بوده، مثلا ما کليد خوابگاه را کش رفته بوديم و از روي آن يکي ساخته بوديم و هر وقت دلمان ميخواست به خوابگاه ميآمديم، شما هم از اين شرارتها ميکرديد؟
تا دلتان بخواهد. يادتان نرود که از لحاظ کلي تفاوتي بين کسي که در دوره دبيرستان قرار دارد در ايران و فرانسه يا اتريش نيست. همه آدمهايي که در اين سنين هستند، دوست دارند شرارت کنند و اصلا شرارت جزيي از اين سنوسوال است، اتفاقا همين شرارتهاست که خاطرات آن دوران را شکل ميدهد و تا ابد در ذهن آدم ميماند. من هم در آن دوران مثل بقيه شرارتهايي ميکردم که دوران خوبم را رقم زده و خاطراتش هنوز در ذهنم مانده است.
نمونههايش را ميگوييد؟
ما آن زمان زندگي خوابگاهي داشتيم. طي مدت تحصيل در دبيرستان با تعدادي از بچهها اخت شده بودم که با هم يک باند را تشکيل داده بوديم. ويژگي زندگي خوابگاهي اين است که بايد نظم خاصي را در آن رعايت کنيد. قانون دارد و قاعده. مثلا شبها تا ديروقت نميتوانستيم بيرون بمانيم. ساعت ٨ بايد در خوابگاه ميبوديم، نه ديرتر. بعد هم بايد مستقيم ميرفتيم توي تختخواب و ميخوابيديم. مدير خوابگاه روي اين موضوع حساس بود، چون مدير دبيرستان بازخواستش ميکرد. حقم داشت. دبيرستان ما از مدارس خوب و صاحبنام بود و تعداد زيادي از فرزندان مقامات در آن درس ميخواندند.
مسئوليت زيادي براي مدير دبيرستان و مدير خوابگاه داشت، آنها هم تا ميتوانستند سخت ميگرفتند. يادم نميرود که همين موضوع باعث شده بود خوابگاه نگهبان داشته باشد. شبها هر دوساعت يکبار ميآمد داخل و همهچيز را چک ميکرد، اينکه آيا کسي هست که سرجايش نباشد يا آيا همه خوابند يا در گوشهوکنار گعده گرفتهاند. ساعت ورود و خروج هم دايم چک ميشد. يکي از خواستههاي ما در آن زمان اين بود که بتوانم شب را بيرون از خوابگاه باشيم، اما با آن مقررات سفتوسخت، امکانپذير نبود. راهحلي که من و بچهها براي بيرون ماندن از خوابگاه پيداکرده بوديم، فرار بود.
خب وقتي فرار ميکرديد با چکهاي هر دوساعت يکبار چه ميکرديد؟
راهحلش ساده بود. مدير خوابگاه با آن مقررات و تنبيهاتي که درنظر داشت، بعيد ميدانست کسي ريسک شب بيرون ماندن را به جان بخرد. چکها دوساعته هم اينطور بود که نگهبان با چراغقوهاي بهدست وارد خوابگاه ميشد و جاي بچهها را چک ميکرد. ما به تجربه فهميده بوديم که نگهبانها خيالشان راحت بود که کسي جرأت شب بيرون ماندن را ندارد تا چه رسد به فرار. ميآمدند چراغقوه ميانداختند و وقتي ميديدند بچهها سرجايشان خوابيدهاند، ميرفتند.
شما چه ميکرديد؟
کاري که ما ميکرديم اين بود که بين دو کشيک که هر دو ساعت يکبار بود و نگهبان همان اول که پست را تحويل ميگرفت، ميآمد و سالن را چک ميکرد، فرار ميکرديم. از پنجره بيرون ميپريديم و روي پشتبام ميرفتيم، بعد ميپريديم توي حياط و فرار. براي جايخالي هم راهحل سادهاي گير آورده بوديم، در اصل از اطمينان نگهبانها و مدير خوابگاه به تاثير تنبيهاتشان استفاده ميکرديم. پتو را لوله ميکرديم و با متکا طوري به جاي خودمان قرار ميداديم که نگهبان وقتي از دور چک ميکرد، تصورش اين بود که يک نفر روي تختخواب است. يادش بهخير دوران خوبي بود.
با اين حساب دلتان خيلي تنگ نميشد؟
نه اينطور هم نبود. ما خوش ميگذرانديم، خيلي هم خوش ميگذرانديم، اما بعضي شبها واقعا دلتنگ ميشدم. (الان هم دلتنگ گذشتهام). آن وقت بود که مثل همان شب نخست خوابگاه، پتو را ميکشيدم روي سرم و به ياد پدر و مادرم، به ياد خواهرم و ديگر دوستانم، اشک ميريختم، اما در اين زمان اوضاع طوري شده بود که اين حالت خيلي دوام نداشت. خب سنم کم بود و زرقوبرق اطراف هم بيتاثير نبود. مهمتر از همه، بچههايي بود که در اطرافم بودند. همين ميشد که خيلي زود غمها از يادم ميرفت و دوباره آش همان آش و کاسه همان کاسه بود.
بعد چه شد؟ منظورم اين است که دبيرستان تمام شد. دانشگاه هم رفتيد...
من تا کلاس يازدهم در بروکسل بودم و ديپلمم را هم در پاريس گرفتم. آن زمان که در خوابگاه بوديم، شنبه ظهر تا يکشنبه شب مرخصي داشتيم. در بروکسل به اين دليل که پدرم به پاريس منتقل شده بود، پسرعمهام سرپرستي من را به عهده داشت. خوب يادم هست با هم به سينما ميرفتيم. آدم خوش مشربي بود. يکي از کارهايمان در آن زمان اين بود که چون سينماها خيي شلوغ بود، ما هم توي صف نميايستاديم، معمولا هم با اعتراض مردم روبهرو ميشديم.
چطور شد که سر از تئاتر درآورديد؟
وقتي من به پاريس رفتم، کلاس دوزادهم بودم. ديپلمم را در پاريس گرفتم و به دانشگاه رفتم تا علوم سياسي بخوانم.
علوم سياسي؟ چرا اين رشته؟
خواست پدرم بود. خب شما از آدمي که جزو کادر وزارت امور خارجه يک کشور است، چه انتظاري داريد؟ پدر من هم همان ويژگيها را داشت، اما با فعاليت من در تئاتر مخالف نبود. فقط ميگفت: داود جان بيا منطقي باشيم. تو يک خواسته داري و من هم خواستههايي دارم. ميخواهي در تئاتر فعاليت کني؟ از نظر من ايرادي ندارد، اما بايد يک رشته دانشگاهي را بخواني و پاياننامهات را هم بگيري. حرف مردم خيلي مهم نيست، اما اگر اين کار را نکني ميگويند نتوانست درس بخواند، رفت پي يللي تللي. رفت و مطرب شد. اينها حرف پدرم بود که از دغدغههايش ناشي ميشد. من هم اعتراضي نکردم. اتفاقا راضي هم بودم، چون آن زمان داشتن ليسانس علوم سياسي در ايران به کار ميآمد. اصلا در ديد خيليها تاثير داشت.
بعد از اتمام دانشگاه سراغ تئاتر رفتيد؟
نه اينطور نبود. من وقتي نظر پدرم را فهميدم، همزمان که در دانشگاه علوم سياسي ميخواندم، در کلاس بازيگري تئاتر هم شرکت ميکردم. استادم در آن کلاس، خانم لاشنال بود که اسمونامي هم داشت. او دستيار يکي از کارگردانان معروف در مکتب پاريس بود.
در جايي ديدم که گفته بوديد استاد تئاترتان خيلي شما را دوست داشت. منظورتان همين خانم لاشنال بود؟
بله. او تاثير زيادي بر من گذاشت. او مسن بود، اما در عينحال بسيار شاد، سرزنده و مهربان. ارتباطش با من آنقدر خوب بود که برايم کلاس خصوصي هم ميگذاشت. از همان کلاسها بود که به دنياي حرفهاي تئاتر قدم گذاشتم. در آن زمان خانم لاشنال تئاتري به نام آنتيگونه در دست ساخت داشت، با همکاري فردي به نام بارژا. من هم در آنتيگونه نقش سرباز را بازي ميکردم.
چطور نقشي بود؟
بهنظر من نقش خوبي بود. اگر آنتيگونه را خوانده باشيد، يک سرباز هست که معروفترين چيزي که ممکن است در ذهنتان مانده باشد اين است که خبر ميآورد که آنتيگونه پس از اينکه برادرش کشته ميشود، او را دفن ميکند. من نقشه سربازي را داشتم که خبر ميآورد آنتيگونه خاك روي جسد برادرش ريخته است. اين نقش کمي هم جنبههاي کميک دارد.
فيسبيلالله کار کرديد؟
نه، آن كار، کاري نيمهحرفهاي بود، اما بابتش دستمزد گرفتم.
چطور وارد کار حرفهاي تئاتر شديد؟
قبل از اينکه به ايران برگردم، وارد کار حرفهاي تئاتر شدم. کار حرفهاي را با خانم لاشنال شروع کردم. تجربه خيلي خوبي را با او در تئاتر حرفهاي کسب کردم. البته اين را هم بگويم در ژنو تئاتر «كاروژ» تئاتري کاملا حرفهاي بود كه زيرنظر فردي به نام «سيمون» کار ميکرد و من آنجا هم رفتم.
همان سيمون معروف که بازيگر سينما بود؟
نه؛ مدير کاروژ پروفسور سيمون، پسر او بود. يادم هست وقتي رفتم تا خودم را به او معرفي کنم و بگويم علاقهمندم که در تئاتر او کار کنم، يک داستان ايراني را اجرا كردم. او آنقدر مجذوب شده بود که اصلا نفهميد کي سيگارش تمام شد. وقتي فهميد که گرماي ته مانده سيگار دستش را اذيت کرد و سيگار از دستش افتاد. اين امتحان ورودي من به کاروژ بود، سيمون آنقدر در کار فرو رفته بود که آن همه چيز يادش رفته بود. نخستين تئاتري که در آنجا بازي کردم، در نمايش ايوانوف بود. يادم نميرود دستمزدي که از اين کار گرفتم، نخستين دستمزد حرفهاي بود که با دوستان جشن گرفتيم و خوشگذرانديم.
کمي از زندگيتان هم بگويد. منظورم آن بخش است که در تهران بوديد؟
من متولد تهرانم سال ١٣١٢، خيابان ري، کوچه آبشار. فکر کنم اين را ديگر همه ميدانند، چون بارها گفتهام، يعني هر کدام از همکارانتان که پيش من آمده، گفتهام که نخستين تئاتري که بازي کردم، در نمايشي به کارگرداني استاد نوشين بود. توسط دخترخالهام به او معرفي شدم. استاد نوشين در آن نمايش به تعدادي بچه نياز داشت که بايد نقش شاگردان يک کلاس را ايفا ميکردند.
گفتيد استاد نوشين بد نيست از او هم يادي کنيم...
تئاتريها همه او را ميشناسند. با واسطه يا بيواسطه. واقعا و به معني واقعي کلمه استاد بود. او مردي بزرگ و استادي بينظير در تئاتر ايران بود که بعيد است کسي نقش او را در تئاتر ناديده بگيرد. البته اين رسم روزگار است که افرادي چون او را از ياد ببرند، اما نميتوان نقشش در تئاتر ايران را از ذهنها پاک کرد.
نام آن نمايش را به ياد داريد؟
بله. «مردم» اثر اصالتا فرانسوي بود، اما به فارسي ترجمه شده بود و من هم بهعنوان يک شاگرد مدرسهاي در آن نقش داشتم. صحنه نخست، در کلاس درس اتفاق ميافتاد که خود استاد نوشين معلش بود. در آن صحنه نوشين از کلاس ميپرسيد يک معلم خوب و فداکار وقتي بعد از کلاس درس به خانه ميرود، چه حالي دارد؟ يکي از شاگردان دست بلند ميکرد و ميگفت آقا خستس و بعد مردم ميخنديدند. من خيلي دوست داشتم اين ديالوگ را خودم بگويم. هميشه آرزو ميکردم او نياد و من بگويم يا قبل از اينکه او دست بلند کند، من دست بلند کنم و بگويم، اما هيچوقت جرأت نکردم.
اين نخستينبار تماسم با آيين تئاتر بود. از اول هم ميآمدم و تماشا ميکردم که بازيگران ميآيند و هنوز تماشاچي نيامده و پرده هم افتاده. بعد رد ميشوند و ميروند و گريم ميکنند و لباسهايشان را عوض ميکنند. بعد کمکم تماشاچيها ميآمدند و صداي تماشاچيان را آدم از پشت پرده ميشنيد که کمکم بلندتر ميشد. همه اينها در خاطرم مانده. وقتي که پرده باز ميشد، نور درون صحنه ميتابيد و مردم خاموش ميشدند. اين آيين و مراسم خيلي براي من جالب بود. هنوز هم آنروزها در ذهنم مانده. نخستين برخوردم با تئاتر حرفهاي با استاد نوشين بود که خيلي در تاريخ ما مرد مهمي بود.
اينها گذشت و شما خارج رفتيد و برگشتيد. در ايران اوضاع چطور گذشت؟
وقتي برگشتم همان ابتدا به اداره هنرهاي دراماتيک رفتم. آن زمان رياست اداره برعهده فردي به نام «دکتر فروغ» بود. او آدمي بزرگ و کار بلد بود، اما مته به خشخاش ميگذاشت. نميدانم اما شايد دليلش اين بود که با هم آشنايي خانوادگي داشتيم، اما هر چه بود، استخدام شدم. خودم علاقه به کارگرداني داشتم، اما او ميگفت بهتر است بازيگري کني. کار همان شد که او ميخواست، اما من هم بيکار ننشستم و دست آخر قبول کرد که بهعنوان بازيگر و کارگردان استخدام شوم. با استاد سمندريان هم همان جا آشنا شدم. ارتباط خوبي با هم داشتيم.
علي حاتمي در همين دوره در کلاسهاي من شرکت ميکرد و او را از اين طريق شناختم. علي، اين خصلت را داشت که خجالت نميکشيد. وقتي از بچهها ميپرسيدم که چهکسي حاضر است اجرا کند، او تنها کسي بود که اعلام آمادگي ميکرد.
رابطهتان با علي حاتمي چطور شکل گرفت؟
من او را در همان کلاسهايي که خدمتتان عرض کردم ديدم. شاگردم بود، اما کمکم هوش و دقت و بهويژه علاقهاش من را متوجه او کرد. بعد از مدتي رابطه ما از آن رابطه کلاسي خارج شده بود و جاهاي ديگر به ملاقاتم ميآمد. حتي اين رفتوآمدها بيشتر شد و به رابطه خانوادگي انجاميد. رفتوآمدها آنقدر زياد شده بود که دختر من و علي، خيلي به هم انس گرفته بودند و حتي با هم مدرسه ميرفتند و برميگشتند. وقتي حاتمي «حسن کچل» را نوشت، از من خواست آن را کارگرداني کنم. کار سختي بود. نمايشنامه کاملا کاري ايراني بود و من هم تجربه اجراي کار ايراني نداشتم. اصلا آنقدر گفته بودن که رشيدي فرنگيکار است که خودم هم باورم شده بود و درک نميکردم که چرا کارگرداني کار به من پيشنهاد شده.
نميدانم پرويز فنيزاده را ميشناسيد يا نه؟
همان فنيزاده که در دائيجان ناپلئون هم نقش داشت؟
دقيقا! خدا رحمتش کند در کار نمايش اعجوبه بود، اما خيلي حيف شد. واقعا حيف شد.
چرا؟
او استعداد خارقالعادهاي داشت. بهنظر من آنطور که بايد شناخته نشد و قدرش را هم کسي ندانست. وقتي او را بهعنوان نقش اول انتخاب کردم، خيليها با نظر من مخالف بودند. اما وقتي کار اجرا شد، بهنظر من تکرار نشدني ظاهر شد. آنقدر خوب بازي کرد که شش هفت ماه يا در همين حدود، کار روي صحنه بود. استقبال مردم باورنکردني بود.
شما ازجمله بازيگران پرکاري هستيد که هم در سينما، هم در تئاتر و هم در تلويزيون حضوري مستمر داشتيد. اگر الان از شما بپرسيم که کدام کارهارا بيشتر دوست داريد، چه ميگوييد؟
اگر ناراحت نميشويد، خيلي مستقيم و سرراست ميگويم اين از سوالهاي بيمعنايي است که معمولا پرسيده ميشود. خب وقتي يک نفر، بازيگر حرفهاي است، همه کارها را انتخاب کرده و تقريبا ميتوان گفت با آگاهي دست به انتخاب زده است.
آخر، هستند بازيگراني که از روي اجبار مالي يا تنگناهاي ديگر برخي از کارها را بازي ميکنند. قبول نداريد؟
اين را قبول دارم. بازيگر هم مثل تمام آدمهاي ديگر نيازهايي دارد. ممکن است در تنگنا قرار بگيرد و گاهي هم مجبور شود برخي از نقشها را از روي اجبار بپذيرد.
براي شما هم اين اتفاق افتاده؟
بله، براي من هم اتفاق افتاده. من هم مثل بقيه اما سعيام هميشه اين بوده تا درست انتخاب کنم. من تقريبا تمام کارهايي را که انجام دادم، دوست دارم. اينکه بگويم همهشان مثل فرزند من هستند که اغراق است، اما دوست دارم. البته اين را هم بگويم که بعضيوقتها کارهايي بود که وقتي پخش ميشد خيلي دلچسب نبود. در زمان توليد همه چيز خوب پيش ميرفت و بهنظر کار خيلي خوبي ميرسيد، اما وقتي پخش ميشد، انگار چيز ديگري بود.
پس براي شما هم هستند کارهايي که از بقيه بيشتر در ذهنتان مانده يا آنها را بيشتر از بقيه کارها دوست داريد؟
اگر اينطور به ماجرا نگاه کنيم، بله. ميتوانم هزاردستان را نام ببرم. آواي فاخته هم خوب بود يا عطر گل ياس. يکي از اينروزها و معصوميت از دست رفته هم کارهاي خوبي بودند.
اينها سريالها و کارهاي تلويزيوني بود. در کارهاي سينمايي چطور؟
شيلات و کندو جزو کارهايي است که نميتوانم از ياد ببرم.
از تئاتر هم بگوييد..
در انتظار گودو و بعد پيروزي در شيکاگو.
از ميان کارگردانهايي که با آنها کار کرديد، اسم آقاي ميرباقري زياد به چشم ميخورد...
بله. نخستينبار در سريال گرگها بود که با او آشنا شدم. قبلش نميشناخمش، اما وقتي با هم صحبت کرديم، معلوم بود خيلي اهل مطالعه است. از همان کار به بعد با هم رفاقت پيدا کرديم و بعد در کارهاي ديگر با هم همکاري کرديم. به نظر من ميرباقري از کارگردانهايي است که ماندگار خواهد شد. او در مسير حرفهاي خود، يک مسير مشخص را دنبال کرده و ادامه داده است. بهنظر من عامل موفقيتش همين موضوع است. او يک مسير مشخص را ادامه داده، در آن مطالعه کرده و صاحب بينش شده است. براي همين جزو آدمهاي کاربلد ما در ساخت سريالهاي تاريخي است.
کار در سينما چطور براي شما آغاز شد؟
من نخستين نقش سينماييام را در فيلم «فرار از تله» در کنار بهروز وثوقي بازي کردم. کارگردان آن فيلم، جلال مقدم بود. مقدم را از قبل ميشناختم. بعد از آن در فيلم «كندو» حاضر شدم. يک فيلم ديگر هم بود به نام «فدايي» که کارگردانش آقاي علامهزاده بود.
اينهايي که ميگوييد قبل از انقلاب است يا بعد آن؟
اينها همه فيلمهايي است مربوط به زماني که شما اصلا نبوديد. مال قبل انقلاب. در همان زمان من فيلم «جهنم به اضافه من» را هم بازي کرد. کار ديگري هم بود که با مرحوم فردين در کنار هم نقش ايفا کرديم. اسمش «ميعادگاه خشم» بود.
بعد از انقلاب بههرحال شرايط سختتر شده بود. در آن زمان هم در فيلمي حاضر شديد؟
اينکه شرايط سختتر شده بود، درست است، اما بعد از مدتي فيلمهاي خوبي ساخته شد. همان اوايل انقلاب، «آقاي هيروگليف» را بازي کردم. کارگردانش آقاي عرفان بود، البته آن کار توقيف شد. «جايزه»، «رهايي» «گلهاي داودي» و «بيبي چلچله» فيلمهايي بود که همان يکي دوسال بعد از انقلاب ساخته شد و من در آنها نقش داشتم. در همان سالها بود که فيلم «شيلات» را به کارگرداني رضا ميرلوحي بازي کردم، در فيلم نقش «خوجه ممد» را بازي ميکردم و بهنظر من فيلم بسيار خوبي بود.
شما در تلويزيون هم کارهاي زيادي کرديد؟
کار من در تلويزيون به دعوت آقاي قطبي آغاز شد. البته من در آن زمان با عنوان مديريتي کار را آغاز کردم. قطبي پيشنهاد كرد كه کل کارهاي نمايشي تلويزيون که بخش تئاتر و سريال را دربرميگرفت، با نظر من باشد. آن زمان من با عنوان اداري مدير گروه نمايش، وارد تلويزيون شدم. آن زمان ما يک شورا داشتيم که آقاي علي نصيريان و علي حاتمي هم عضوش بودند و بهخاطر رابطه خوبي که داشتيم، تعامل بسيار مناسبي در شورا ايجاد شد.
آدمهاي ديگري هم عضو اين شورا بودند. در شورا چه ميکرديد؟
غير از حاتمي و نصيريان، جلال ستاري، شنگله، زهري و پزشكزاده هم بودند. در اين شورا ما تمام نمايشها، سريالها و تئاترهايي را که قرار بود توليد شود، تاييد ميكرديم.
آن زمان کار چطور بود؟
بهنظر من فضاي کاري آن زمان با امروز قابل مقايسه نيست. فضا آنقدر نامناسب بود که من مجبور شدم از وزارت فرهنگ و ارشاد، استعفا بدهم. بعد از استعفا بود که به تلويزيون آمدم.
ميشود مقايسهاي بين فضاي کاري در دوره امروز و آن روز انجام داد؟
فضا خيلي فرق کرده، آن زمان بهندرت کاري مجوز پيدا ميکرد که روي صحنه برود. الان عدهاي نق ميزنند که فضا بد است، اما آن دوره را درک نکردهاند.
از زندگي شخصيتان اگر بپرسم اشکالي ندارد؟
تا آنجا که بتوانم پاسخ ميدهم.
با خانم برومند چطور آشنا شديد؟
ما در اصل با يک واسطه آشنا شديم. يکي از دوستان مشترکمان موجب اين آشنايي شد و بعد هم با هم ازدواج کرديم.
شما هر دو هنرمند هستيد و احتمالا در زندگي هنري مشکلاتي هم داشته است؟
زندگي در حالت معمول، نظم و ترتيب خاصي ميخواهد، اما در زندگي يک بازيگر چنين نظمي را نميتوان بهطور کامل پياده کرد. من وقتي سريال گرگها فيلمبرداري ميشد، زمان زيادي در خانه نبودم. اين يک نمونه است. ممکن است در زندگي عادي وقتي مردي يکماه در منزل نباشد، همسرش تحمل نکند، اما در زندگي يک هنرپيشه، اين موارد زياد اتفاق ميافتد. اصلا موضوعي طبيعي است. در زندگي هنرمندان يک مشکل ديگر هم هست. البته من آن را مشکل نميدانم، اما عدهاي را ديدهام که آن را معضل ميدانند. يک هنرمند وقتي در ميان مردم ظاهر ميشود، بهويژه اگر هنرمندي شناختهشده باشد، مردم به او رجوع ميکنند، ميخواهند عکس بگيرند و ممکن است کسي خسته شود، اما اينها هم جزيي از زندگي هنرمند است. متاسفانه خيليها خودشان را ميگيرند، اما من واقعا از اين رفتار ناراحت ميشوم. به آنها ميگويم اگر مردم نباشند، شما نيستيد. بگذار مردم بيايند و با تو سخن بگويند. بگذار از تو فاصله نگيرند.
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۰۴۱۵۲۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
تازه ترین کتاب اسماعیل امینی درباره مردم کوچه و بازار است
کتاب تازه «من یک پایین شهریام» تازهترین اثر اسماعیل امینی، شاعر و طنزپرداز در نمایشگاه کتاب تهران عرضه میشود.
این کتاب که توسط نشر جام جم منتشر شده است، مجموعهای است از یادداشتهای امینی درباره زندگی مردمی که در کوچه و خیابان و اداره و بازار زندگی میکنند.
خندمین تر افسانه (جلوه های طنز در مثنوی معنوی)، لبخند سعدی (طنز آوری در غزل های سعدی)، لبخند غیرمجاز ( نوشته های طنز)، تبسم دوست (لطایف و مطایبات در کلام امام خمینی)، گزیدۀ شعر طنز، جلسۀ شعر (نوشته های آموزشی دربارۀ شعر)، اسبها و خرها (مجموعه شعر طنز)، نشر اکاذیب (مجموعه شعر طنز)، دلقک و شاعر دربار (مجموعه شعر)، وزن شعر بیاموزیم و... از جمله آثار وی است. امینی در تألیف دهها مقاله پژوهشی و ادبی با نشریات تخصصی چون؛ کتاب ماه ادبیات، فصلنامۀ شعر، فصلنامۀ فرهنگستان هنر، ماهنامۀ سوره، ماهنامۀ الفبا و.. همکاری کرده است.
سی و پنجمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از 19 تا 29 اردیبهشت از ساعت 8 تا 20 میزبان علاقهمندان به کتاب است.
خدیجه زمانیان یزدی